دفاع از قصدگرايي تفسيري

پدیدآوراحمد واعظی

نشریهقرآن شناخت

شماره نشریه1

تاریخ انتشار1391/04/13

منبع مقاله

share 1835 بازدید
دفاع از قصدگرايي تفسيري

احمد واعظي


چكيده

در قرن بيستم در حوزه هاي مختلفي نظير هرمنوتيك، نظريه ادبي و نشانه شناسي شاهد ظهور گرايش هاي متنوعي هستيم كه يكي از وجوه اشتراك آنها تقابل با «قصد گرايي تفسيري» است. از نظر آنها قصد و نيت مؤلف سهمي در فرايند فهم و تفسير متن ندارد و نبايد مراد جدي و معناي مقصود مؤلف را هدف و غايت مواجهه معنايي با متن قرار داد. از سوي ديگر مؤلف محوري و قصد گرايي تفسيري از مشخصه هاي اصلي نظريه تفسيري مقبول و رايج در ميان عالمان مسلمان است. مقاله حاضر دو هدف اصلي را دنبال مي كند: نخست مي كوشد مهم ترين ادله مخالفان قصدگرايي تفسيري را بررسي و نقد و از محوريت قصد مؤلف در فرايند قرائت متن دفاع كند: آنگاه تقريري از قصدگرايي تفسيري ارائه دهد كه از آسيب و نارسايي هاي برخي تقريرها از مؤلف محوري در امان باشد.

كليد واژه ها:

قصدگرايي تفسيري، مؤلف محوري، مغالطه قصدي، مرگ مؤلف، روان شناسي گروي، ارزش زيباشناختي، جامعه تفسيري.

مقدمه

در يك تقسيم بندي سنتي «نظريه هاي تفسيري » به دو دسته اصلي عيني گرا (objective) و ذهني گرا(subjective) تقسيم مي شوند. وجه تمايز اصلي اين دو رويكرد كلان تفسيري در آن است كه عيني گرايان برآن اند كه معناي متن مستقل از قرائت و خوانش متن موجود است و فرايند قرائت متن تلاشي براي كشف و پرده برداري از معنايي است كه از پيش موجود و متعيّن بوده است و رويكردهاي ذهني گرا در نقطه مقابل، اصرار دارند كه معناي متن حاصل قرائت متن است و پيش از تحقق تفسير و قرائت، چيزي به نام معناي اثر وجود ندارد. از اين رو خواننده و مفسر به وجهي در ساخت و ايجاد معنا براي متن ايفاي نقش مي كند، نه اينكه عهده دار كشف و پرده برداري از معنا باشد.
جريان غالب و مسلط در عيني گرايي تفسيري، مؤلف و قصد و نيت وي را محور تعين معنا مي داند. متن ابزار و وسيله إبراز و اظهار معنايي است كه به واسطه قصد و نيت مؤلف تعين و تشخص يافته؛ از اين رو كاملاً طبيعي است كه خواننده و مفسر در مواجهه با متن در جست وجوي دريافت و كشف اين معناي مقصود و مراد جدي مؤلف باشد. نظريه هاي تفسيري كه به اين جريان تعلّق دارند، رويكردهاي تفسيريِ «قصد گرا» (intentionalist) ناميده مي شوند؛ همان طوركه نظريه هاي تفسير سوتركتيو و ديگر نظريه هايي كه قصد و نيت مؤلف را منبع و خاستگاه معناي متن نمي دانند و عملاً نقشي براي مؤلف و مراد وي در فرايند فهم متن در نظر نمي گيرند، به نظريه هاي تفسيري «ضدقصدگرا» (anti - intentionalist) معروف اند. شايان ذكر است كه در طول تاريخِ نظريه پردازيِ تفسيري، مدافعانِ «قصد گرايي تفسيري» تقريرهاي مختلفي از آن ارائه كرده اند كه برخي از آنها مورد تأييد نگارنده نيست. در مقاله حاضر تلاش مي شود كه دفاعي منطقي و استدلالي از قصدگرايي تفسيري صورت پذيرد. بنابر اين ضمن اشاره به أهم استدلال هايي كه مخالفان قصدگرايي بر عدم محوريت قصد مؤلف ارائه كرده اند، آنها را نقد و بررسي مي كنيم و اين تحليل انتقادي نسبت به ادله مخالفان توأم با ارائه تقريري از قصدگرايي است كه از آسيب ها و نواقص ديگر تقريرها سالم باشد؛ زيرا چنان كه ملاحظه خواهد شد، برخي ضديت ها با قصدگرايي تفسيري در حقيقت مخالفت با تقرير خاصي از قصدگرايي است كه نگارنده، آن تقرير را نمي پذيرد.
در اين مقاله اصل محوريت قصد مؤلف در نظريه تفسيري مقبول عالمان مسلمان را مفروغ عنه و پيش فرض مي گيريم و براي پرهيز از تطويل مقاله به ذكر شواهد قصدگرايي تفسيري در كلمات طوايف مختلف عالمان ديني، از فقيهان و مفسران گرفته تا عارفان و متكلمان، نخواهيم پرداخت.

2. ادله مخالفان قصدگرايي تفسيري

در قرن بيستم در حوزه هرمنوتيك و نظريه ادبي و نشانه شناسي گرايش هايي ظهور كردند كه يا مستقيماً بر ضد محوريت مؤلف در تفسير استدلال كردند و در مقابل «قصدگرايي» تفسيري ايستادند، يا آنكه مبنايي را درباره زبان يا ماهيت فهم طرح كردند كه عملاً جايي براي مؤلف و قصد و نيت او در فهم زبان و متن باقي نگذاشتند. براي نمونه سوسور (Ferdinand de Saussure) در زبان شناسي خود به دسته دوم تعلق دارد. وي دلايلي مستقيم بر لزوم كنار گذاردن مؤلف در فرايند فهم زبان ارائه نمي دهد، اما با تحليلي كه از نظام نشانه اي عرضه مي دارد ـ كه ثمره آن، خودكفايي نظام زباني و استغناء آن از بيرون زبان است ـ عملاً هيچ نقشي براي امور خارج از نظام دلالي زبان (از جمله مؤلف و پيش زمينه تاريخي) براي حصول معنا و دلالت الفاظ بر معاني قائل نيست. همچنين است حال هرمنوتيك فلسفي؛ زيرا هيدگر ((Martin Heidegger و گادامر(Hans Georg Gadamer) نيز با تحليل پديدار شناختي فهم و اينكه معناي متن حاصل گفت وگو ميان متن و مفسر است و توافق حاصل شده ميان اين دو حاصل يك تعامل و اتفاق طبيعي است، عملاً مجالي براي مؤلف براي حضور در فرايند فهم اثر باقي نمي گذارند. به تعبير ديگر آنان مي كوشند حذف مؤلف از فرايند تفسير، گزينش و انتخاب ارادي نباشد تا به دلايل و استدلال هايي براي توجيه اين حذف و انتخاب نياز افتد. در اين مقاله به ذكر ديدگاه هايي خواهيم پرداخت كه مستقيماً بر لزوم كنار نهادن مؤلف از فرايند فهم متن اقامه استدلال مي كنند؛ يعني دلايل توجيهي بر لزوم انتخاب و گزينش ارادي مسير تفسير منهاي قصد مؤلف، ارائه مي دهند.

الف. توجيه رولان بارت بر حذف مؤلف از مقوله فهم

رولان بارت در مقاله معروف «مرگ مؤلف1» توجيهي بر ضرورت بر كنار كردن مؤلف از مقوله فهم ذكر مي كند كه خلاصه آن به شرخ ذيل است:
در فرهنگ عمومي تصوري كه از ادبيات وجود دارد، به طرز ظالمانه اي بر محور مؤلف و زندگي و سلائق و تمايلات او متمركز شده است. تبيين يك اثر هماره در به وجود آورنده آن جست وجو مي شد؛ گويي اثر و متن به پايان كار خود رسيده است و بدين وسيله در سايه اين توهم، نداي فرد واحدي به عنوان مؤلف در ما خوانندگان استوار و تثبيت مي شد. برخي در كاستن نقش مؤلف در فهم و نقد اثر تلاش هايي دارند. در فرانسه مالارمه (mallarme) نخستين كسي بود كه به ضرورت جانشين كردن خود زبان به جاي كسي كه گمان مي رود مالك زبان است (يعني مؤلف) پي برد. از نظر مالارمه زبان است كه سخن مي گويد نه مؤلف. نوشتن اساساً عبارت از رسيدن به جايي است كه فقط «زبان» عمل كننده و انجام دهنده باشد نه منِ نويسنده.2
كنار زدن مؤلف صرفاً يك حادثه تاريخي يا عملي نوشتاري و روي كاغذ نيست، وقوع اين امر دگوگوني و تحولي در متن مدرن پديد آورده است كه براساس آن، متن به گونه اي نوشته و خوانده مي شود كه مؤلف در همه سطوح آن غايب است. بدين ترتيب مؤلف و متن در يك خط واحد كه به دو بخش قبل و بعد تقسيم مي شود، مد نظر هستند و مؤلف در پس اثر و متن قرار مي گيرد. مؤلف اثر را تغذيه و براي آن فكر كرده و رنج كشيده است؛ همچون پدري كه فرزندي پرورش مي دهد. ما اكنون با اين فرزند مواجهيم.
يك متن رشته اي از كلمات حاوي و رساننده معنا و پيام الهي واحد نيست، بلكه فضايي چند بُعدي است كه در آن نوشته هاي گوناگوني كه هيچ يك از آنها اصلي نيستند با هم تركيب و تصادم دارند. متن بافته اي است كه رشته هاي آن از بطن فرهنگ بيرون كشيده شده است (intertextuality). مؤلف، فقط مي تواند نوشته ها را با هم تركيب كند يا يكي را مقابل ديگر قرار دهد.3
در نظر گرفتن مؤلف در فرايند فهم متن و محور قرار دادن او، در واقع، تحميل يك محدوديت براي متن و مضيق كردن معناي آن به يك معنا و دلالت نهايي است كه اين امر «بستن» متن است. البته اين گونه تلقي از نوشتار براي «نقادي» بسيار كارساز و مناسب است؛ زيرا منتقد همّ خود را براي كشف مؤلف صرف مي كند و اين كشف را از طريق شناخت شخصيت و روان مؤلف و جامعه و تاريخي كه مؤلف در آن قرار گرفته، صورت مي دهد. زماني كه مؤلف در پس اثر شناخته شد، آنگاه متن تبيين شده و شرايط براي نقد پيروزمندانه منتقد فراهم آمده است. اما اگر در پس متن به دنبال مؤلف نباشيم و به تعدد نوشته معتقد شويم، همه چيز گشوده و رها (disentangled) خواهد بود و كشف رمزي (روان و شخصيت و دنياي ذهني مؤلف) در كار نيست. اين ساختار ـ يعني اعتنا به متن به جاي اعتنا به مؤلف ـ در هر نكته و در هر سطحي از سطوح مواجهه معنايي با متن، جاري است و بايد تبعيت شود. نوشته همواره اثبات كننده معناست و معنايي را جانشين معنايي ديگر مي كند و در نتيجه سلسله منظمي از معنا به وجود مي آيد.
رويكرد تفسيريِ سنتي و نقد ادبيِ كلاسيك هرگز به خواننده توجه نكرده و از نظر آن، نويسنده، تنها شخص مطرح در حوزه ادبيات و تفسير است. ما اين نكته را نيك مي دانيم كه براي اعطاي آينده به متن، ضرورت دارد كه اين افسانه و اسطوره (myth) را بر اندازيم. تولد خواننده بايد به قيمت مرگ مؤلف صورت بپذيرد4.

ب. خطاي قصدگرايان در خلط ميان دو نوع قصد

نويسندگان مقاله «مغالطه قصدي» (Intentional Fallacy) يعني ويليام ويمسات (wimsatt) كه يك منتقد ادبي است و مونروئه بردزلي (Monroe Breadsley) كه يك فيلسوف است، مدعي آن اند كه طرح يا قصد مؤلف نه اساساً امري قابل دسترس است و نه به عنوان معياري براي قضاوت درباب موفقيت يك تفسير و نقد ادبي مي تواند مطلوبيت و كارآيي داشته باشد. البته بايد اعتراف كرد كه محوريت قصد مؤلف در طي تاريخ نقد ادبي يك اصل تلقي شده است و به ندرت مي توان در اين وادي مواردي را سراغ گرفت كه در آن رويكرد مفسر و منتقد متأثر از ديدگاه وي درباره «قصد مؤلف» نباشد. «قصد» از نظر اين دو، عبارت از طرح يا نقشه اي است كه مؤلف در ذهن داشته و عامل واداركننده و محرك او به سوي نوشتن بوده است.5
نويسندگان مقاله مغالطه قصدي، وجود قصد مؤلف به عنوان طرح و نقشه پيشيني وي را يك ضروت مي دانند؛ زيرا روشن است كه يك متن شعري يا ادبي با تصادف به وجود نمي آيد، بلكه تراوش ذهن كسي است، يعني يك علت هوشمند آن را پديد آورده است. اين ضرورت بسياري را واداشته است كه بپندارند معناي يك اثر و متن مسلّماً معنايي شخصي (Personal) است، يعني وضعيت روحي و احساسات و احوال شخصي مؤلف را منعكس مي كند؛ لذا در مقام فهم و تفسير اثر بايد به دنبال درك معناي مقصود مؤلف باشيم.6
تمام نكته اين مقاله آن است كه در اينجا مغالطه اي صورت پذيرفته است. ما در اينجا با دو قصد روبه رو هستيم: نخست قصدي كه محرك و وادارنده ماتن و مؤلف براي توليد اثر بوده است كه يقيناً امري ضروري و لازم براي تدوين و تكوين متن است؛ دومين قصد محور قرار دادن آن قصد اوليه مؤلف به عنوان هدف تفسيري در مقام فهم و تبيين متن است كه البته هيچ ضرورت و الزامي آن را همراهي نمي كند. مغالطه آن است كه آن ضرورت در مقام پيدايش متن را به اينجا كه مقام فهم متن است منتقل كنيم. به تعبير ديگر براي پرهيز از مغالطه لازم است كه بين قصد به معناي طرح و برنامه اي كه در ذهن مؤلف وجود دارد يا نحوه احساس او در زمان نگارش متن، و قصد به معناي ملاك و معياري براي تعيين معناي واقعي متن و شاخص تعيين درستي و نادرستي فهم اثر، تفكيك قائل شويم. ريشه در افتادن با مدافعان قصدگرايي و محوريت قصد مؤلف در عمل تفسير، تفكيك نكردن ميان اين دو تلقي از «قصد» است.

ج. ممكن نبودن كشف عيني قصد مؤلف

يكي از استدلال هاي شايع درباره لزوم وانهادن قصد مؤلف، به زير سؤال بردن امكان كشف عيني معناي اصلي (original) و مقصود مؤلف است. درست است كه مؤلف معناي متعيني را در ذهن داشته، اما اين معنا براي خوانندگان مفقود است؛ زيرا مؤلف به علت فاصله تاريخي نمي تواند مقصود خويش را حضوراً براي ما توضيح دهد و از طرف ديگر، خوانندگان امروزي قادر نيستند كه متن را در افق و چشم انداز گذشته (زمان نگارش) مطالعه كنند، بلكه آن را همواره در منظر و چشم انداز معاصر قرائت مي كنند. پس قرائت عيني بر محور معناي مقصود مؤلف امري ناممكن و دور از دسترس است.
اگر بپذيريم كه هر جامعه اي «سنت» (tradition) خاص خود را دارد و تنوع سنت ها در جوامع مختلف موجب شكل گيري چارچوب ها و منظرها و چشم اندازهاي قرائتي مختلف مي شود، پس معناي متن به حسب جوامع مختلف متفاوت مي شود و نمي توان از فهم عيني متن بر حسب مراد مؤلف سخن راند.7
اين امر زماني تشديد مي شود كه خواننده زبان و فرهنگي متفاوت با زبان و فرهنگ مؤلف و متن داشته باشد. اساساً هيچ دو زبان يا دو فرهنگ آن قدر به هم نزديك نيستند كه يكي تداوم مستقيم ديگري باشد. پس مطالعات متضمن «عبور فرهنگي» (Crosscultural) هميشه در معرض «سوء فهم» (misunderstanding) است.8

د. ناكارآمدي توضيحات مؤلف دررفع ابهام جمله هاي مبهم

در مواردي كه متكلمي جملات دو پهلو و ايهام دار بيان مي كند، توضيحات بعدي صاحب سخن نقشي در رفع ابهام و ايهام متن نخواهد داشت. مثلاً اگر كسي بگويد يا بنويسد كه «من منشي خود را از همسرم بيشتر دوست دارم»، ممكن است توضيح دهد كه مراد من آن بود كه من و همسرم هر دو اين منشي را دوست داريم، اما محبت و دوستي من به منشي بيش از دوستي همسرم نسبت به اوست نه آنكه من همسرم را كمتر از منشي خود دوست دارم. در اينجا آنچه صاحب سخن در بيان مراد خود توضيح مي دهد با آنچه متن أفاده مي كند مطابقت نمي كند و در حقيقت توضيحات بعدي وي تنها «قصد او را» روشن كرده است نه معناي متن را و متن بر ابهام و ايهام خود باقي است. اين امر نشان مي دهد كه متن در معناي خويش مستقل از قصد و نيّت مؤلف و متكلم است و حيات معنايي خاص خود را دارد.9

ه‍ . تلازم قصدگرايي و روان شناسي گروي

محور قرار دادن قصد مؤلف و تأكيد بر بازسازي دنياي ذهني صاحب اثر به عنوان هدف تفسير ما را به وادي «روان شناسي گروي» مي كشاند و چيزي را هدف تفسير قرار مي دهد كه دور از دسترس ماست. بازسازي معناي مقصود مؤلف قابل دسترسي نيست و در صورت امكان، قابل اطمينان نخواهد بود. نمي توان مطمئن بود كه آنچه از دنياي دروني و روان نويسنده درك كرده ايم منطبق با واقع است؛ پس بهتر است كه متن را در ارتباط با علائق حاضر خود ببينيم و تلاش نكنيم كه به دنياي خصوص مؤلف و وجود پنهان ذهن و روان او دست يابيم، بلكه بكوشيم واقعيات عمومي زبان را مبناي فهم متن قرار دهيم. بُعد عمومي معناي متن يعني زبان را نبايد با بُعد خصوصي آن يعني ذهن مؤلف خلط كرد. اساساً بُعد خصوصي را نمي توان از متن استنباط كرد به دليل آنكه معنا امري عمومي و همگاني است و خصوصي نمي شود.10

و. مؤلف خواننده اي همچون ديگر خوانندگان متن

ديويد كوزنزهوي(David couzens Hoy )به سبكي متفاوت از آنچه تاكنون اشاره شد بر عدم قصدگرايي در تفسير استدلال مي كند. نوع استدلال هايي كه تاكنون برشمردم، نوعاً يا بر ممكن نبودن وصول به قصد مؤلف تأكيد داشتند يا بر لزوم وانهادن قصد مؤلف به عنوان هدف تفسيري اصرار مي ورزيدند اما كوزنزهوي معتقد است كه نبايد نظر و تفسير مؤلف از كار خويش و قصد او از پيدايش متن را نفي و طرد كرد؛ زيرا اين تفسير مي تواند حاوي بينش هاي معتبري باشد. تفسير مؤلف از اثر خويش همان قدر بامعنا و باربط است كه هر تفسير ديگر. نكته مهم استدلال هوي آن است كه مؤلف نيز خواننده ديگري است مثل ساير خوانندگان متن و درنتيجه بايد مورد احترام باشد، اما نه فهم و قرائت او پر اهميت تر از ديگر تفاسير و فهم هاست و نه منطقاً موجب مي شود كه نتوان با آن مخالفت كرد. امتيازي كه فهم و تفسير او يافته است ناشي از جايگاه و نفوذ مؤلف بر تاريخچه تفسير است، نه آنكه منطق و استدلالي پشت اين برتري و تقدم باشد11. بر طبق اين استدلال، ما كاملاً آزاديم كه آگاهانه تفسيري مخالف و غيرمنطبق بر قصد مؤلف ارائه دهيم، بي آنكه تفسير موافق با قصد او رجحاني بر ساير تفاسير داشته باشد.

3ـ پاسخ به استدلالهاي ضدقصدگرايي

پيش از ورود تفصيلي در پاسخ استدلال هاي شش گانه پيش گفته ذكر چند نكته مقدماتي الزامي است. اين توضيحات مقدماتي به درك روشن تر مراد از قصدگرايي تفسيري به تقريري كه مورد نظر نگارنده است نيز مدد مي رساند.

نكات مقدماتي

الف. توجه به قصد مؤلف شرط «اعتبار» تفسير: توجه به قصد مؤلف، به عنوان غايت و هدف تفسير، شرط «وجود و تحقّق» تفسير و فهم متن نيست، بلكه قيد و شرط «اعتبار و ارزش مندي» تفسير است. چنين نيست كه بدون اعتنا به قصد مؤلف، مواجهه معنايي با متن ناممكن باشد و عمليات فهم متن و ارائه معنايي از آن تحقق نيابد. واقعيت چنين است كه متن ظرفيت موضوع قرار گرفتن براي اَنحاء بازي هاي معنايي را دارد. مي توان آن را به غرض درك مراد جدي ماتن خواند و مي توان آن را مقيد به قواعد زباني اما منهاي التفات به قصد و نيّت مؤلف قرائت كرد؛ همچنان كه مي توان به قول دريدا «بازي آزاد نشانه اي» داشت و حتي فارغ از تقيد به قواعد زباني و اصول حاكم بر تفهيم و تفاهم عقلايي، متن را فهم كرد. به بيان مصطلح ديني اين امكان وجود دارد كه متن را «تفسير به رأي» كرد. بنابراين، قرائت متني و فرايند وصول به معنا در تحقيق عيني و خارجي آن با «قصد مؤلف» گره نخورده است و منطقاً بلكه وقوعاً اين امكان وجود دارد كه متن را منهاي قصد مؤلف قرائت و تفسير كرد.
دغدغه «قصد گرايان» (Intentionalists) دغدغه «چگونه خواندن» و كيفيت قرائت متن است. انحاء خوانش هاي متن اگرچه امكان تحقق دارند، ولي به لحاظ ارزش گذاري و به لحاظ «اعتبار» (validity) در يك درجه نيستند. به تعبير ديگر، قرائت متن و مواجهه معنايي با آن مي تواند «روا» و يا «ناروا» باشد. روايي و ناروايي، معتبر و نامعتبر، درست و نادرست ، اوصاف مربوط به كيفيت قرائت و خواندن متن اند، بنابراين اگر از ضرورت اعتنا به قصد مؤلف و هدف گذاري آن در فرايند فهم متن سخن مي گوييم، نه از آن جهت است كه بدون آن هيچ گونه فهم و تفسيري محقق نمي شود، بلكه از آن روست كه بدون آن، فهم و معناي تحصيل شده نامعتبر و نارواست.
ب. ارتباط قصدگرايي تفسيري با اهداف فهم متن: مبحث «قصدگرايي تفسيري» و محوريت مقصود مؤلف در فرايند فهم به وجهي با بحث «اهداف فهم متن» (aims of interpretation) گره خورده است، به گونه اي كه براي تأمين برخي از اهداف تفسيري، اهتمام به قصد مؤلف امري ضروري تلقي مي شود؛ حال آنكه برخي اهداف اقتضا مي كنند كه مؤلف و قصد او به كلي از فرايند فهم متن بر كنار باشد. براي نمونه، رويكردهاي پديدار شناختي (phenomenological) به تفسير، نظير هرمنوتيك فلسفي گادامر «معناي متن براي خواننده» را هدف تفسير و ديالوگ با متن مي دانند؛ يعني تطبيق متن به موقعيت هرمنوتيكي مفسر و پاسخ گويي متن به دغدغه ها و مسائل خواننده است كه موضوعيت و محوريت دارد. چنان كه ممكن است براي عده اي آشكار كردن ارزش زيباشناختي (aesthetic value) متن هدف تفسيري باشد كه در اين صورت غايت و كمال قرائت متن عبارت از به حداكثر رساندن وجوه معنايي متن خواهد بود. پيش فرض اين رويكرد و هدف تفسيري آن است كه كثرت و تنوع احتمالات معنايي يك متن نشان غنا و پرمايگي ظرفيت زيباشناختي آن است. ملاحظه مي شود كه طبق اين دو هدف گذاري تفسيري، محور قرار دادن قصد مؤلف نتيجه اي جز محدود كردن احتمال و ظرفيت معنايي متن به همراه نخواهد داشت، لذا در تضاد كامل با رويكرد زيبا شناختي است، همچنان كه در تقابل با رويكرد پديدار شناختي است؛ زيرا براساس محوريت قصد مؤلف، «معناي متن براي مؤلف» نتيجه و خروجي فرايند قرائت محسوب مي شود نه «معناي متن براي خواننده» كه هدف هرمنوتيك پديدارشناسانه متن است.
يك مغالطه رايج در ميان مخالفان «قصدگرايي» آن است كه با طرح پيشنهادي درباره نحوه قرائت متني كه مبتني بر تعريف هدف خاصي براي خواندن متن است، به نفي و انكار محوريت قصد مؤلف در امر فهم متن مي پردازند؛ غافل از آنكه ناسازگاري آن هدف پيشنهادي با اعتنا به قصد مؤلف به معناي حذف مطلق و عام قصد مؤلف از ديگر اهداف تفسيري نيست. نتيجه گيري صحيح و منطقي از طرح يك پيشنهاد خاص در نحوه قرائت متن براساس هدفي ويژه در مواردي اين است كه جايي براي قصد مؤلف در اين رويكرد تفسيري خاص وجود ندارد و اين منطقاً به معناي تخطئه و انكار ديگر اهداف تفسيري نخواهد بود.
ج. منحصر نبودن قصدگرايي در روان شناسي گروي: قصدگرايي تفسيري را نبايد در قالب و صورت «روان شناسي گروي» خلاصه كرد. اين صحيح است كه برخي تقريرها از محوريت قصد مؤلف در تفسير بر پايه نفوذ در دنياي ذهني مؤلف و بازسازي امري دروني و شخصي كه قيام وجودي به مؤلف دارد و پنهان از دسترس مستقيم و حواس خوانندگان است، بنا شده است. هرمنوتيك رمانتيك شلايرماخر(Schleiermacher )و ديلتاي(Dilthey) آشكارا مدافع اين تقرير از «قصدگرايي» بوده اند و بي سبب نيست كه برخي مدافعان اين تقرير روان شناختي براي كشف اين امر پنهان و دروني به هر امري كه زمينه اين حدس و پيشگويي را فراهم آورد و بستر ساز يك روان كاوي تمام عيار راجع به مؤلف باشد متوسل مي شدند؛ از مراجعه به زندگي خصوصي و روابط اجتماعي و دوستي هاي مؤلف گرفته تا بررسي حوادث اجتماعي، روندهاي فكري و مسائل جانبي مقطع تاريخي حيات مؤلف و هر چيزي كه بتواند راهي به درون دنياي ذهني مؤلف بگشايد و زواياي پنهان شخصيت ظاهري او را آشكارتر نمايد.
قصدگرايي مي تواند پيراسته از اين كاوش هاي روان كاوانه تصوير و مدلل شود كه در پايان همين بند تقرير آن خواهد آمد. نكته آن است كه منشأ برخي مخالفت هاي جدي با محوريت قصد مؤلف در تفسير، توهم انحصار قصدگرايي در روان شناسي گروي بوده است.
پس از ذكر اين مقدمات به بررسي و تحليل استدلال هاي ارائه شده بر نفي محوريت قصد مؤلف در فرايند تفسير مي پردازيم. نگارنده مي كوشد به ترتيب ذكر ادله شش گانه هريك را جداگانه تحليل و بررسي كند.

نقد دليل اول

استدلال رولان بارت در مقاله «مرگ مؤلف» در نفي قصد گرايي و حذف مؤلف از فرايند تفسير در بردارنده دو تكيه گاه و محور اصلي است: نخست آنكه حذف سيطره مؤلف بر متني داراي ثمرات و نتايج مهمي است؛ خواندن متن را متحول مي كند، به خواننده پر و بال مي دهد، متن را منهاي ماتن طرف تعامل مفسر قرار مي دهد و متن را از محدوديت معنايي و «بسته بودن» نجات و آن را در معرض گشودگي قرار مي دهد. معنا، تنها از راه زبان و الفاظ متن افاده مي شود و هيچ امر پنهاني كه رمزگشايي خاص لازم داشته باشد و پاي مؤلف را به ميان آورد، در كار نخواهد بود. نكته دوم آنكه كار مؤلف معناسازي نيست، بلكه تركيب نوشتارها و متون است. متون در لابه لاي فرهنگ به هم درتنيده اند و مؤلف فقراتي از اين رشته متون را به هم درمي آميزد. معنا وصف به حال نفس اين نوشتارها و متون است و كار مؤلف صرفاً تركيب فقراتي از اين امور معنادار به يكديگر است.
راجع به محور اول استدلال بارت چند نكته به نظر مي رسد: نخست آنكه اين تبيين در بردارنده هيچ الزام منطقي بر لزوم حذف مؤلف و قصد او از فرايند تفسير نيست؛ زيرا درون مايه استدلال او چيزي جز ارائه ديگر «پيشنهاد» براي خوانش متن نيست. روح مدعاي وي آن است كه قرائت رايج و سنتي متن كه بر محوريت قصد مؤلف صورت مي پذيرد، تحميل محدوديت بر فهم متن است. پيشنهاد مي شود كه متن را به گونه اي ديگر بخوانيم كه اگر چنين كنيم و مؤلف را ناديده بگيريم اتفاقات خوبي (به زعم بارت) مي افتد؛ نظير اينكه خواننده تولدي نو مي يابد و با دست بازتر خواهد توانست كه ظرفيت معنايي متن را فارغ از محدود شدن در قصد و نيت مؤلف، توسعه و گسترش دهد. روشن است كه يك پيشنهاد جديد و ثمرات و نتايجي كه بر هر پيشنهاد بار مي شود، نمي تواند در باب ضرورت منطقي كنار زدن نظريه قرائتي كه بر محوريت قصد مؤلف شكل گرفته است كارساز باشد. اساساً آنچه بارت در اين محور عرضه مي كند از سنخ «استدلال» نيست؛ زيرا فاقد عنصر اثبات منطقي مدعا و نفي منطقي و استدلالي نظريه رقيب است.
وانگهي كاملاً روشن است كه «قصدگرايي» دايره معنايي متن را مضيق و محدود مي كند، اما قصدگرايان برآن اند كه دلايل موجه و معقولي براي اين تضييق وجود دارد. بارت به بحث درباره اين دلايل و رد آنها نمي پردازد، بلكه با ايجاد تقابل ميان «محدوديت» و «گشودگي» معنايي در جهان گشودگي معنايي بر محدوديت و بسته بودن معناي متن، سعي در اثبات مدعاي خود دارد؛ حال آنكه وجه مغالطي بودن اين قبيل استدلال ها واضح است. چه كسي گفته است كه گشوده بودن متن به سوي احتمالات معنايي متكثرتر و وسيع تر في حد ذاته امر مطلوبي است؟ جناب بارت كه نظريه تفسيري خود را در همين مقاله بيان كرده است آيا مي پذيرد كه ما فارغ از مقصود و مراد ايشان به تفسير و فهم آن بنشينيم و فهم هاي متفاوت با مراد ايشان را صرفاً به اين دليل كه تقيد به آنچه مقصود بارت بوده است موجب بسته شدن و محدوديت ظرفيت معنايي مقاله مي شود، رجحان دهيم و آزادنه و آگاهانه آنچه را واقعاً مقصود وي از نگارش مقاله بوده است به كنار بنهيم؟! خلاصه آنكه پيش فرض اين استدلال مبني بر اينكه «گشودگي معنايي مقدم و راجح بر محدوديت معنايي است» نيازمند اثبات و استدلال است و در سرتاسر كلام ايشان استدلالي منطقي بر اين مدعا ديده نمي شود.
اما محور دوم استدلال بارت كه بر تصور خاص وي از «بينامتنيّت» 12استوار است، مشتمل بر تصوير نادرستي از نقش مؤلف در متن است. مؤلف متون و نوشتار موجود در بطن فرهنگ را تركيب و دوخت و دوز نمي كند، بلكه خلق معاني و مرادات مي كند و از ابزار زبان و ديگر قراين و شواهد براي انتقال معنا و پيام ذهني خويش مدد مي گيرد. شاهدش آن است كه گاه در اين كار موفق است و عنصر زباني به نيكويي در خدمت تبيين و انتقال معنا و مقصود وي قرار مي گيرد و گاه با فقدان ظرافت و دقت لازم كلمات و جملات و تركيب زباني مناسبي براي بيان مقصود به خدمت گرفته نمي شود و متن به طور نارسا و مبهم هادي مخاطب به سوي مراد مي شود. افزون بر اينكه دايره معاني محتمله متن معمولاّ وسيع تر از معناي مقصود مؤلف است و بارِ تعيين مقصود بر دوش قرائن و شواهد زباني و غيرزباني است و خلاقيت مؤلف در مرحله چينش الفاظ و نوع بيان و نحوه تكيه بر قرائن نيز افزون بر مرحله تصوير ذهني معنا و اصل پيام پديدار مي شود. پس مؤلف «معناساز» است و قيام وجودي «معناي مقصود» و «مدلول تصديقي» متن به مؤلف است.

نقد دليل دوم

در پاسخ به نويسندگان مقاله «مغالطه قصدي» كه از طرفي بر وجود قصد مؤلف به عنوان يك ضرورت براي پيدايش متن صحه مي گذارند و از طرف ديگر ذكر اين قصد به عنوان غايت تفسير و معيار سنجش تفسير معتبر از نامعتبر را يك مغالطه مي دانند، اين نكته را يادآور مي شوم كه «قصد و نيّت مؤلف» و معنايي كه مؤلف پيش از توليد متن در ذهن پرورانده است صرفاً در نقش تحريكي و انگيزشي در وادار سازي مؤلف به نگارش خلاصه نمي شود تا كاركردي صرفاً ذهني و رواني داشته باشد،بلكه شأن دومي نيز دارد و آن بدل شدن اين قصد و معناي ذهني به محتواي يك «پيام» است؛ پيامي كه از طريق مبرزات و نشانه هاي زباني و قراين غيرزباني ـ كه نمود آن در گفتار بيش از نوشتار است ـ منتقل مي شود. به تعبير ديگر تأليف و مؤلف را نبايد به يك اثرپذيري رواني از يك احساس يا معنا يا نيت ذهني و واكنش و پاسخ نوشتاري به آن محرك ذهني فروكاست. مؤلف يك «فاعل ارتباطي» و نوشتار يك «ارتباط زباني مكتوب» است كه در طي آن، «معناي مقصود مؤلف» به سيما و قالب «پيام» به مخاطب منتقل مي شود. اگر اين تحليل و مبنا را بپذيريم آنگاه به اين نتيجه مي رسيم كه در مواجهه تفسيري با متن نمي توانيم مؤلف و قصد او را حذف كنيم؛ زيرا اين حذف به معناي ناديده گرفتن ماهيت تأليف و انكار وجه «ارتباطي» بودن نوشتار و «واسطه انتقال پيام» بودن متن است. در اين صورت بين قصد مؤلف به عنوان يك ضرورت كه نقطه شروع فرايند ارتباط زباني ميان صاحب سخن و مخاطب است و غايت و هدف قرار دادن اين قصد يك ارتباط منطقي برقرار مي شود و يك هدف گذاري نابجا و بي ربط نيست تا در تحليل اين نابجايي گفته شود چيزي كه در جايي (آغاز فرايند نگارش) ضرورت داشت در جايي كه ابداً ضرورت ندارد، يعني فرايند قرائت متن، هدف قرار گرفته است. پس بنا به تحليلي كه ارائه شد، توجه به قصد مؤلف به عنوان هدف تفسير در ارتباط طبيعي و منطقي با ماهيت عمل ارادي نويسنده يعني نوشتن قرار مي گيرد و چون او يك فاعل ارتباطي است كه به قصد برقراري ارتباط زباني و انتقال پيام اقدام به نوشتن كرده، پس طبيعي است كه خواندن و گوش دادن به او به قصد درك مراد جدي وي صورت پذيرد.

نقد دليل سوم

استدلال سوم در واقع همساز با ديدگاه تفسيري استانلي فيش(Stanly Fish) است؛ زيرا وي از تعلق ضروري هر مفسر به «جامعه تفسيري» خاص خود و اثرپذيري ناگزير فهم از مقتضيات جامعه تفسيري سخن مي راند. اين استدلال نيز بر تعلق هر مفسر به منظر و افق فرهنگي زمانه اش تأكيد دارد و چون متن را برآمده از تعلق مؤلف به فرهنگ زمانه و عصر خويش مي داند و از طرفي فرهنگ امري سيال و متنوع و گذراست، راهي براي ما به عنوان خواننده براي عبور فرهنگي و رساندن خود به چشم انداز و افق و منظر فرهنگي مؤلف وجود ندارد. لذا تأكيد بر محوريت قصد مؤلف و لزوم درك مراد جدي او امري و بيهوده و ناشدني است. در تحليل اين استدلال و پاسخ به آن، چند نكته به نظر مي رسد: نخست آنكه در منظرگراييِ (perspectivism) تنيده در جان اين استدلال اغراق و افراط موج مي زند. بي گمان نه مؤلف و نه خواننده هيچ يك بي ارتباط با فرهنگ زمانه خويش نيست و هر يك از مواريث فرهنگي خود به وجهي اثر پذيرفته اند، اما اين هرگز به معناي انسداد باب تفاهم نيست. فراموش نكنيم كه ارتباط ميان مؤلف و خواننده از طريق زبان و نشانه هاي مكتوب برقرار مي شود و نشانه هاي زباني براساس پيوند قراردادي ميان لفظ و معنا شكل گرفته اند و چنين نيست كه در سيلان و تغيير تدريجي فرهنگ، زبان و مناسبات زباني قلب ماهيت پيدا كنند و در سيلان مستمر باشند به گونه اي كه ميان حال و گذشته ارتباط معنايي ناممكن شود13.
نكته دوم آنكه فاصله تاريخي همواره مشكل ساز خواهد بود و ضريب اطمينان در بازشناسي صحيح گذشته را كاهش مي دهد، اما حقيقت اين است كه آن را ناممكن نمي سازد. اگر شواهد و قراين مربوط به زمينه تاريخي با دقت كافي در مضامين عبارت و توجه كافي به ديگر آثار مؤلف قرين و همراه شود «ظن عقلايي» بر فهم مراد صاحب اثر حاصل مي شود. در اين گونه موارد مثل بسياري از امور عقلايي ظنِّ مستند به شواهد كفايت مي كند و يقين و اطمينان رياضي و منطقي لازم نيست.

نقد دليل چهارم

استدلال چهارم بر اين پيش فرض غلط استوار است كه حتي حضور متكلم و مؤلف و توضيحات شفاهي آنان درباره متن و مراد خويش از كلمات متن و گفتار ربطي به معناي متن و گفتار ندارد و متن، حيات معنايي مستقل از صاحب سخن دارد. در پاسخ به اين استدلال نخست به يك نكته وجداني و ارتكازي اشاره مي كنم. اساساً چرا گاهي از برخي عبارات گوينده يا نويسنده ناراحت مي شويم؟ جز اين است كه عبارات او حاكي از قصد و نيت او در باره ما بوده است. اگر الفاظ متن يا گفتار حيات معنايي مستقل از گوينده و مؤلف داشته باشند، پس نبايد خشم و ناراحتي ما را در مورد صاحب سخن برانگيزند.
به واقع زماني كه با متني دو پهلو و داراي ايهام مواجهه مي شويم، هر دو مضمون متصور از كلام استفاده مي شود و در فرضي كه يكي از آن احتمالات معنايي موجب ناراحتي مخاطب مي شود يا سوء تفاهم برانگيز است، توضيحات صاحب سخن براي رفع سوءتفاهم در ارتباط مستقيم با معناي متن است؛ زيرا روشنگر معناي مقصود او از متن است و در واقع معين مي كند كه كدام يك از دو معناي محتمل، مراد جدي او و معناي حقيقي متن بوده است. از اين رو تأكيد استدلال مذكور بر اينكه توضيحات بعدي صاحب سخن ربطي به متن ندارد و فقط توضيح مراد ماتن است بي وجه و تحكم آميز به نظر مي رسد.
نقد دليل پنجم
استدلال پنجم نفي و طرد تقرير خاصي از قصدگرايي را كه به روان شناسي گروي مي انجامد در پي دارد، نه آنكه ديگر تقريرهاي متصور از قصدگرايي را هدف قرار داه باشد. در مباحث مقدماتي همين بند اشاره داشتيم كه تقريرهاي ديگري از قصدگرايي وجود دارد كه براساس آن، در پي قصد مؤلف بودن مفسر را به وادي روان شناسي گروي نمي افكند. بنابراين، استدلال پنجم أخص از مدعاست و نمي تواند مطلق قصدگرايي را نفي كند.

نقد دليل ششم

استدلال ششم كه ديويد كوزنزهوي آن را ارائه كرده است، البته تفاوتي با ديگر استدلال ها دارد؛ زيرا نه تنها امكان تفسير بر محوريت قصد مؤلف را طرد و نفي نمي كند، بلكه فقط آن را در عرض ساير قرائت ها از متن مي داند و رحجاني براي چنين تفسيري بر ديگر تفاسير قائل نيست. از نظر او مؤلف يكي از خوانندگان متن است كه قرائت او پر اهميت تر از ساير قرائت ها نيست. در پاسخ وي لازم است به برخي دليل هاي توجيهي بر لزوم قرائت متن بر محوريت قصد مؤلف اشاره كنيم؛ چون همان طور كه در طي مباحث مقدماتي اشاره شد، قرائت متن منهاي قصد مؤلف امري ممكن و مقدور است؛ پس براي تثبيت لزوم التزام به محوريت قصد مؤلف لازم است براي چنين قرائتي دلايلي توجيهي اقامه شود.
4. دليل هاي توجيهي بر لزوم محوريت قصد مؤلف
نگارنده بر آن است كه مي توان به مجموعه اي از شواهد و قراين استناد كرد كه در نهايت پيوندي معقول و منطقي ميان معناي متن و محوريت قصد مؤلف برقرار مي سازند. اين شواهد در واقع توجيهي منطقي براي رجحان رويكرد تفسيري شايع و رايج و سنتي بر رويكردهاي ذهني گراي معاصر در امر تفسير در اختيار مي نهند و در نهايت اين ادعا را مدلل مي كند كه به رغم امكان خوانش متن به گونه مفسرمحور و حتي دخالت ارادي در تعيين معناي متن بر محور خواست مفسر، دليل ها روشني بر لزوم توجه به قصد مؤلف به عنوان محور و غايت فرايند فهم متن، وجود دارد. در اينجا به برخي از اين شواهد و ادله اشاره مي كنم، بي آنكه ترتيب شواهد براساس ميزان اهميت آنها باشد.
الف. مراجعه به ديگر بخش هاي متن يا متون ديگر مؤلف براي رفع ابهام: به طور ارتكازي و كاملاً طبيعي و عقلايي در زماني كه به تفسير و فهم كتاب يا مقاله يك نويسنده اشتغال داريم، در برخي فقرات مبهم به سراغ بخش هاي ديگري از متن وي يا ساير متون و مقالات او مي رويم تا به مدد وضوح و روشني موضوع بحث در ديگر فقرات يا آثار وي اين ابهام را برطرف نماييم. پرسش آن است كه اولاً چرا چنين مي كنيم و ثانياً چرا به متون نويسندگان ديگر براي رفع ابهام از اين متن مراجعه نمي كنيم؟ ارتباط يك پاراگراف از يك متن با صفحه اي از يك كتاب و متن ديگر و نظارت محتوايي يكي بر ديگر آيا جز به محوريت مؤلف مشترك كه حلقه اتصال آن دوست قابل تصوير است؟ آنچه متن الف را با متن ب پيوند مي دهد و در سايه اين پيوند مي توان ابهامات يكي را با ديگري رفع كرد و پاسخ برخي پرسش ها را در ديگري يافت، به واسطه اين نكته است كه مؤلف هر دو، شخص واحدي است و معاني مقصود خويش را به كمك اين دو متن عرضه كرده است. اگر چنين نباشد و قصد و نيت مؤلف سهمي در حريم معنايي متن نداشته باشد، چه فرقي ميان متن ب و ميليون ها متن ديگري است كه عده كثيري از مؤلفان ديگر نگاشته اند. اگر مؤلف را در فرايند فهم ناديده بگيريم، متون جز سلسله هاي متكثر و پراكنده از نشانه هاي زباني نخواهند بود كه فاقد حيث التفاتي و نظارتي به يكديگر خواهند بود. نظارت، ارتباط، تلميح و اشاره يك متن به متن ديگر به يمن يك فاعل قصدي و ارادي كه سازنده آن متون است ميسر مي شود و الّا هرگز متصور نيست كه قطعه هاي پراكنده و متكثر از نشانه هاي زباني به يكديگر التفات و نظارت داشته باشند تا يكديگر را تفسير كنند، يا ابهام و اجمال يكديگر را بر طرف سازند. به قول ژول((Peter.D.Juhl به صرف مشاهده برخي شباهت ها ميان دو قطعه شعر نمي توان ادعا كرد كه يكي اشاره و تلميح به ديگري دارد؛ زيرا اشاره و تلميح «امري قصدي» است و بايد ملاحظه كرد كه آيا شاعر آنها معاصر بوده اند يا نه و كدام يك بر ديگري مقدم است. متن از آن جهت كه متن است، فاقد عنصر قصد است تا اشاره و تلميح و چنين نظارت هايي بدون در نظر گرفتن قصد مؤلف به خود متون قابل انتساب باشد.14
ب. تناسب محوريت قصد مؤلف و متكلم با نگارش و تكلم: محور قراردادن قصد مؤلف و متكلم به عنوان هدف از قرائت و فهم متن و گفتار، متناسب و همسو با فلسفه و غرض از گفتن و نوشتن است. نگارش و تكلم به عنوان دو فعل ارادي براساس غايات و اهدافي عقلايي محقق مي شوند. غايت و هدف اين دو عمل ارادي كه فلسفه آنها را تشكيل مي دهد، «انتقال پيام» و ايجاد «ارتباط معنايي» با مخاطب است. بنابراين اگر مراجعه به متن و فهم آن به غرض درك معناي مقصود صاحب سخن صورت پذيرد، خواندن با نوشتن و شنيدن با گفتن در تناسب كامل قرار مي گيرد، اما اگر قرائت و تفسير نه به هدف درك معناي مقصود مؤلف بلكه به اغراض ديگري نظير غنا بخشيدن به ظرفيت معنايي و متكثر كردن احتمالات معنايي متن يا بازي آزاد معنايي با متن صورت پذيرد، كاري كه مخاطب متن مي كند هيچ تناسبي با غرض و هدف مؤلف از تدوين متن نخواهد داشت.
ج. حساسيت نويسندگان بر درست فهم شدن متن: حساسيت افراد و صاحب نظران بر درست فهميده شدن، واكنش جدي و اعتراض آميز آنان به كساني كه در مقام تفسير متون آنان ره به خطا مي روند و معناي مقصود آنان از آن نظريه و متن را مطابق با آنچه مراد آنان بوده است، فهم نمي كنند شاهد روشني بر ارتكازي و عقلايي بودن محوريت قصد مؤلف در فرايند فهم متن است. اين حساسيت و انتظار عقلايي حتي در ميان صاحب نظراني كه نظريه تفسيري آنان «خواننده محور» و ذهني گراست كاملاً محسوس و مشهود است. اين نظريه پردازان تفسيري در برابر كساني كه محتواي نظريه آنان را غيرمطابق با مرادشان تفسير مي كنند، واكنش نشان مي دهند. اين حاكي از اين واقعيت است كه فهم متن براساس مراد جدي مؤلف يك انتظار عقلايي و كاملاً موجه است و بي توجهي به قصد مؤلف و تفسير جانب دارانه و توأم با دخالت عمدي و غيرعمدي خواننده ـ كه موجب سوء فهم مراد مؤلف مي شود ـ ناموجه و غيرقابل دفاع و در مواردي كه عامدانه باشد، حتي سبب سرزنش است.
د. نيت مؤلف معيار داوري براي رسايي يا نارسايي متن: نقد و داوري، از كارهايي است كه ما با متن انجام مي دهيم. مثلاً درباره ميزان توفيق يا ناكامي يك شعر يا قطعه ادبي در انتقال درست و صحيح مقصود قضاوت مي كنيم. شعري را در نظر بگيريد كه قصد نهفته در آن، انتقال نوعي حس تنهايي و اندوه است، اما در عمل آنچه به خواننده القا مي كند چيزي جز خيس بودن دريا يا آغاز تاريكي شب نيست. در اين مثال تنها معناي معتبر شعر، حس تنهايي و اندوه است. اگر مؤلف را در نظر نگيريم منتقد و خواننده، اساساً نخواهد فهميد كه آيا اين شعر به نحو شايسته بيان گشته است يا نه. يعني قضاوت درباره توفيق يا ناكامي متن منوط به در نظر گرفتن مؤلف و قصد اوست؛ در غير اين صورت معياري براي داوري درباره رسايي و نارسايي متن در بيان معنا وجود نخواهد داشت و اين قسم فعاليت هاي تفسيري موضوع خود را از دست مي دهد.15
ه‍ .منجر شدن نظريه هاي تفسيري ذهني گرا به نسبي گرايي تفسيري: نظريه هاي ذهني گرا در حوزه فهم متن معمولاً به نسبي گرايي تفسيري مي انجامد و اين قبيل رويكردها نمي توانند شاخص براي سنجش معناي معتبر از نامتعبر ارائه دهند. در ذهني گرايي تفسير بحث «اعتبار» در تفسير جاي خود را به «تفاوت» در فهم مي دهد و ضمن رسميت بخشيدن به فهم هاي متفاوت از يك متن مبحث حجيت و اعتبار به كنار نهاده مي شود. از آنجا كه تفكيك تفسير معتبر از نامعتبر جز به محوريت قصد مؤلف ميسر نمي شود و از طرف ديگر نسبي گرايي فهم و خوش آمدگويي به فهم هاي متكثر و گاه متضاد از يك متن، محذوري است كه بايد از آن پرهيز كرد، اجتناب از نسبي گرايي و ضرورت وجود شاخص براي تشخيص تفسير معتبر از نامعتبر، محوريت قصد مؤلف در فرايند فهم را ضروري و ناگزير مي نمايد.
و. ضرورت محوريت قصد مؤلف براي فهم مؤمنانه متون وحياني: شواهدي كه تاكنون اقامه كرديم در صدد اثبات ضرورت و لزوم و در مواردي رحجان و اولويت هدف قرار گرفتن قصد مؤلف در عمليات تفسير متن بود و نشان مي داد كه نه تنها قصدگرايي تفسيري غير مقدور نيست، بلكه كاملاً سازگار و منطبق با سيره عقلايي در مواجهه معنايي با متن است. در اينجا مي خواهم نشان دهم كه در شرايط و فضاهاي خاصي نظير «فهم متون وحياني و ديني» محوريت قصد مؤلف يك ضرورت است و هر گونه هدف تفسيري غير از آن از اساس ناروا و ناموجه است. سرّ اين مطلب آن است كه فضاي مؤمنانه فضاي انقياد و تعبد و اطاعت بين انسان و خداوند است و در اين رابطه ايماني، مؤمن به دنبال نشان دادن و اظهار ايمان، تعهد و تعبد و تسليم در برابر خداوند است. پس زماني كه با متن وحياني و پيام الهي مواجه مي شود، ضرورتاً به دنبال درك محتواي معناي مقصود خداوند و لبيك گفتن به فرمان ها و ارشادات خداوند است كه در متن مقدس اظهار شده و انتقال يافته است. در اينجا سخن گفتن از بي اعتنايي به قصد مؤلف و بازي آزاد نشانه اي يا فهم خواننده محور از اين قبيل متون به معناي خروج از اقتضائات ايماني و عدم مواجهه مؤمنانه با متن وحياني و الهي است. بنابراين حتي اگر باتسامح بپذيريم كه در مواردي مثل متون ادبي و شعري شرايطي پيش مي آيد كه مي توان منهاي قصد مؤلف به فهم متن پرداخت، در قبال متون وحياني و ديني چنين قرائتي از اساس ناروا و غير موجّه است.
اينكه گفته شد در متون ادبي و شعري در مواردي مي توان منهاي قصد مؤلف به مواجهه معنايي پرداخت از آن روست كه گاه هدف ما از خواندن شعر مولوي گزارش ديدگاه هاي عرفاني و اعتقادي و كلامي وي در محور و موضوع خاص ـ مثلاً جبر و اختيار ـ نيست، بلكه صرفاً قصد التذاذ از شعر و تطبيق آن بر حال و موقعيت خودمان هدف اصلي است. در اين صورت ولو شاعر به قصد ابراز احساس يا انديشه مورد نظر خواننده اين شعر را نسروده باشد، مانعي نيست كه خواننده، آن شعر را بر حال و وجود امروزين خود تطبيق دهد و از شعري كه كاملاً عرفاني است تفسيري زميني كند يا برعكس از شعري كه براي معشوق زميني سروده شده در تقويت حالت عرفاني خويش سود جويد؛ زيرا در اين گونه مواجهه هاي معنايي اساساً معناي مورد نظر مؤلف هدف نبوده، بلكه تطبيق معناي عبارات بر موقعيت غرض بوده است و نوعي بازي نشانه اي اتفاق افتاده است نه تفسير به معناي مصطلح آن كه پرده برداري از معناي واقعي و كشف مراد صاحب اثر است.

نتيجه گيري

از مجموع مباحث اين نكته به دست آمد كه ميان معناي متن و قصد مؤلف يك «ربط منطقي» وجود دارد. معناي اين «ربط منطقي» آن نيست كه عملاً امكان ندارد متن را منهاي قصد مؤلف و غيرمنطبق بر مراد مؤلف فهم كرد؛ زيرا تفسير خواننده محور، تفسير به رأي و بازي آزاد معنايي با متن امري ممكن و متصور است. پس منطقي بودن در اينجا به معناي ناممكن بودن فرض مقابل نيست. مراد از «ربط منطقي» در اينجا آن است كه معناي متن لزوماً بايد همان معناي مقصود مؤلف باشد و هر گونه ناديده انگاشتن مؤلف در فرايند فهم متن امري ناروا و غير موجه است. دلايل موجهي وجود دارد كه ايجاب مي كند قصد مؤلف، هدف و محور تفسير قرار گيرد و البته اين ربط منطقي در تفسير متون وحياني ـ چنان كه اشاره شد ـ مؤكد مي شود.
قول به محوريت قصد مؤلف در تفسير تأكيد بر اين نكته است كه هر متني داراي معناي اصلي و واقعي است؛ يعني معنايي كه با قصد و نيت مؤلف «متعين» است. اين محدوده معنايي تعيّن يافته قلمروي معناي واقعي متن است كه بايد به عنوان هدف اصلي رويارويي تفسيري با متن به رسميت شناخته شود؛ زيرا انكار پيوند ميان معناي اصلي و واقعي متن با قصد مؤلف، در حقيقت به معناي نبودن چيزي به نام معناي اصلي و واقعي براي متن و ميدان دادن به «معاني محتمل» و «معاني ممكن» به جاي معناي «متعين» است.

منابع

كوزنزهوي، ديويد، حلقه انتقادي، ترجمه مراد فرهادپور، بي جا، گيل، 1371.

Barthes Roland, "The Death of the Author" Published in Authership from plato to postmode rnity: A Reader, Edited by Sean Burke, Edinburgy university press, 1995.
Osborne Grant, The Hermeneutical Spiral, Intervarsity Press, 1991.
Juhl, Peter.D, Interpretation: An Essay in the philosophy of Literary criticism, Princeton university Press. 1980.
Hirsch, Validity in interpretation, Yale university Press, 1987

پی نوشت ها:

* استاديار دانشگاه باقر العلوم(ع). دريافت: 1/6/89 ـ تأييد: 20/7/89 ahmadvaezi@hotmail.com
1. Barthes Roland, "The Death of the Author" Published in Authership from plato to postmode rnity: A Reader, Edited by Sean Burke, Edinburgy university press, 1995
2. Ibid, P, 126.
3. Ibid, PP, 127, 128.
4. Ibid, PP, 129, 130.
5. Ibid, P, 90.
6. Ibid, P, 91.
7. Osborne Grant, The Hermeneutical Spiral, Intervarsity Press, 1991, p. 7
8. Ibid, P, 12.
9. Juhl, P.D, Interpretation: An Essay in the philosophy of Literary criticism, Princeton university Press. 1980, PP, 52, 53.
10. Hirsch, Validity in interpretation, Yale university Press, 1987, pp. 14, 15
11. ديويد كوزنزهوي، حلقه انتقادي، ص 328.
12. واژه «بينامتنيت» (intertextuality) در تفکر تفسيري رولان بارت براي توجه دادن به اين نکته است که متن در خلأ متولد نمي شود و هر متني در رابطه با تعداد وسيعي از متون پديد مي آيد؛ يعني هر متن به عنوان مجموعه اي از نشانه ها، ترکيبي و بافتي از نقل قول هاي مختلف است که از مراکز فرهنگي بي شمار ـ که مؤلفان اين متون به آنها تعلق دارند ـ اقتباس شده است. بنابر اين، متن و فهم آن بي ارتباط با ديگر متون و کدها و رمزهاي فرهنگي احاطه کننده آن متون نيست و نمي توان يک متن را بيگانه با ساير متون و امري متعلق به يک مؤلف و آگاهي او در نظر گرفت.
13. ديويد كوزنزهوي نيز به ضعيف و لرزان بودن استدلال به حذف قصد مؤلف از فهم متن به سبب حاضر نبودن ماتن و ماهيت تاريخي نحوه وصول ما به قصد مؤلف تأكيد دارد. اينكه به بهانه فاصله تاريخي ما با مؤلف و حاضر نبودن او بخواهيم قصد مؤلف را خارج از محتواي پيام متن قلمداد كنيم، استدلال كاملاً ضعيفي است. (ر.ك: ديويد كوزنزهوي، حلقه انتقادي، ترجمه مراد فرهادپور، ص 327).
14. Juhl, Interpretation, P. 59.
15. همو، حلقه انتقادي، ص 102.
Hirsch Eric, Validity in interpretation

مقالات مشابه

بررسي مباني تفسير قرآن در مكتب تفكيك و اخباريگري

نام نشریهمشکوة

نام نویسندهمجتبی بیگلری, الهه بانوی

جایگاه مبانی در نظریۀ تفسیری شیخ انصاری

نام نشریهآموزه‌های قرآنی

نام نویسندهعلی راد, فضل‌الله غلامعلی تبار

مبانی تفسیری شیخ مفید (ره)

نام نشریهتفسیر اهل بیت (ع)

نام نویسندهعبدالهادی مسعودی, سیدمحسن صفائی

مبانی تفسیر قرآن از دیدگاه مفسران شیعه

نام نشریهتفسیر‌پژوهی

نام نویسندهسیدرضا مؤدب, سیدهادی میر محمودی

اصطلاح‌شناسی مبانی تفسیر

نام نشریهپژوهش‌های قرآنی

نام نویسندهمحمدعلی تجری, احسان روحی دهکردی

تفسیر به رأی و هرمنوتیک فلسفی

نام نشریهقرآن و حدیث

نام نویسندهعزیزالله سالاری